♥♥♥پشی دهکده سکوت♥♥♥
♥♥♥پشی دهکده سکوت♥♥♥
(♥)(♥)مسافری از تبار پشی(♥)(♥)
برای مشاهده عکس روی دکمه شروع کلید نماید

خاطره

 افتاب تازه چند نیزه از نوک قله ی هاله این طرف تر امده بود که اوامر و فرمان اگنده با طعم، طعنه و کنایه ای مادر عین جوال دوز سر در جگرم فرو برد.

_آدم به اندازه ای تو خرج یک خانه ده گردنش است.

"خرج یک خانه" را طوری تلفظ کرد که عین فلفل کامم را تلخ کرد و دونیا پیش چشمم رنگ باخت و یک تکه مثل قیر سیاه شد.  هنوز درگ ام بجای نرسیده بود که بفهمم قصد اش گذاشتن هندوانه زیر بغلم است و میخواهد غیرت ام را بر انگیزد.

طبق اخلاق همیشگی ام سر به سمت مخالف چرخاندم و وانمود کردم ‌که حرف اش برایم پشیزی هم ارزش ندارد به اضافات ان سرچرخاندن و گردن تاب دادن، عین دشمن خونی پیش روی اش رژه رفتم تا بفهمد که دیگه تاریخ امر و نهی کردن اش گذشته و خریدار ندارد. آنهم برای من. منی که پسر آخر خوانواده هستم.

همین جا باید بگویم که حاصل ازواج پدر و مادرم شش فرزند است که از قضا فرزند اول و از اخر دوم که من باشم پسر هستیم. بقیه دخترهستند.

از اصل مطلب دور نروم. چند قدم انطرف تر رفتم و با حرکات حرص دراور نشان دادم که  روی تصمیم ام ثابت قدم هستم  ولی او هم بد تر ازمن تا مته به خشخاش نینداخت کوتا نیامد. گمانم دست ام را خوانده بود و میدانیست جبهه گیری های من عمر طولانی ندارد و عاقبت پرچمدار پیروزی خودش است که گفت.

_بازی کو ، شور بخور، او دیگهِ تو از صب رفته ماتلی از تویه!

منظورش از "او دیگه " برادرم بود که از صبح تا هنوز حضورش را ندیده بودم و از همان کله ای سحر که از خواب بلند شدم استخوانهایم خبر دار شد و شاخک هایم خبر اورد که رفته است برای هیزوم.

خدا خودش شاهد است جای بدی هم رفته بود. انسوی کوه هاله که ما به ان تنابید میگفتم. باز جای شکر اش باقی بود که موعودگاه یعنی جای که قرار شده بود من الاغ را ببرم این طرف بود دقیق جلوی دروازه‌ سنگ. وگرنه رفتن به تنابید کمتر از رفتن به پشت کوه قاف نبود. انهم با آن الاغ لعنتی که مامور عذاب من بود.

راست اش بردن ان لعنتی تا همان دروازه سنگ نیز موی برتنم راست میکرد.  از توصیف  صفات ان فعلا همین قدر کافی است که بگویم  نمونه ای مثال در بین تمام الاغ های قریه بود.

بر گردیم سر اصل قضیه اخم های گیره خورده مادر راه  نجات را برویم بست  و نچ نچ هایم اثری نبخشید.  هرچه هم خودم را به زمین و زمان زدم اخرش محکوم شدم به اطاعت بدون چون و چرا.  با تظاهر بی خیالی اما مقاومت به فنا رفته به نوک تخته بام نزدیک شدم.

یک قدم مانده به لبه ای بام استادم و دست ام  را سایه بان صورت ام قرار داده به ردیف از سنگ های که عین دیوار قله ای هاله را حصار کشیده بود نگاه کردم.
کاروان ابرهای شناور از دل آسمان اهسته، اهسته درحال حرکت بود و سینه خیز از نوک قله عبور میکردند و انسوی که نا پیدا بود پنهان می‌شدند.
چشم ریز کردم برای دیدن دروازه سنگ در میان صخره های که پهلوی ابر‌ها را شکافته و میل دریدن اسمان را داشت. ولی موفق نشدم جای مقصود را از فاصله که من قرار داشتم ببينم.  محال بود آن معبرکوچک که حالا ابر هم رویش سایه افگنده بود را با چشمان غیر مسلح ببینم.

تا از یادم نرفته خوب است مشخصات ظاهری ان الاغ که همیشه ای خدا خون جگرم را خورده بود بنوسم.
رنگ اش سبز بود. نه از آن سبز های که احتمالا شما فکر میکنید ولی ما به ان سبز میگفتم. دچار کور رنگی هم نبودیم اما حيوانات که انگونه رنگ داشته باشد سبز میگویم. نشانه ای دیگرش دانه ای بزرگ بود به اندازه یک توپ کوچک روی ران  اش بیرون زده بود و او را شهره شهر و زبان زد قریه ساخته بود. گذشته از اینها چهار استخوان بود بس!  قدرتی هرچه هم می‌خورد چاق نمی‌شد انگار که یک سال است روی علف را ندیده باشد. راه رفتن اش هم که افتضاخ بود و در یک کلام  روی زلزله را سفید کرده بود.

خلاصه مغلوب مادر شدم و پزیرفتم که الاغ را به موعودگا برسانم. با درون اشوب و ظاهر بی تفاوتی که زاییده اعتماد به نفس کاذب ام بود به سمت طویله رفتم.  بیچاره سر در ابخور غم گذاشته بود و چرت میزد گمانم شست اش خبر دار شده بود که امروز چه قشقرایی براه  می اندازد.

صادقانه بگویم جان مرگ کندم تا پالان را به پشت اش گذاشتم. وقتی یک پایم را لبه ابخور و زانویم دیگرم  را روی پالان تکیه دادم و تسمه ای تنکش را کشیدم احساس غرور کردم. حداقل توانسته بودم به تنهایی یک کار را از پیش ببرم. ولی وقتی خواستم بارجامه را ببندم برق از بدنم گذشت، تنکش آنطور که باید محکم می‌شد نشده بود. مضطرب و نگران بدون تجدید نظر روی بستن تنکش، بارجامه را بستم و به قله کوه که قرار بود تا چند ساعت دیگر انجا باشم نگاه کردم.افتاب تازه چند نیزه از نوک قله ی هاله این طرف تر امده بود که اوامر و فرمان اگنده با طعم، طعنه و کنایه ای مادر عین جوال دوز سر در جگرم فرو برد.

 
_آدم به اندازه ای تو خرج یک خانه ده گردنش است. 
 
"خرج یک خانه" را طوری تلفظ کرد که عین فلفل کامم را تلخ کرد و دونیا پیش چشمم رنگ باخت و یک تکه مثل قیر سیاه شد. هنوز درگ ام بجای نرسیده بود که بفهمم قصد اش گذاشتن هندوانه زیر بغلم است و میخواهد غیرت ام را بر انگیزد. 
 
طبق اخلاق همیشگی ام سر به سمت مخالف چرخاندم و وانمود کردم ‌که حرف اش برایم پشیزی هم ارزش ندارد به اضافات ان سرچرخاندن و گردن تاب دادن، عین دشمن خونی پیش روی اش رژه رفتم تا بفهمد که دیگه تاریخ امر و نهی کردن اش گذشته و خریدار ندارد. آنهم برای من. منی که پسر آخر خوانواده هستم. 
 
همین جا باید بگویم که حاصل ازواج پدر و مادرم شش فرزند است که از قضا فرزند اول و از اخر دوم که من باشم پسر هستیم. بقیه دخترهستند.
 
از اصل مطلب دور نروم. چند قدم انطرف تر رفتم و با حرکات حرص دراور نشان دادم که روی تصمیم ام ثابت قدم هستم ولی او هم بد تر ازمن تا مته به خشخاش نینداخت کوتا نیامد. گمانم دست ام را خوانده بود و میدانیست جبهه گیری های من عمر طولانی ندارد و عاقبت پرچمدار پیروزی خودش است که گفت.
 
_بازی کو ، شور بخور، او دیگهِ تو از صب رفته ماتلی از تویه!
 
منظورش از "او دیگه " برادرم بود که از صبح تا هنوز حضورش را ندیده بودم و از همان کله ای سحر که از خواب بلند شدم استخوانهایم خبر دار شد و شاخک هایم خبر اورد که رفته است برای هیزوم. 
 
خدا خودش شاهد است جای بدی هم رفته بود. انسوی کوه هاله که ما به ان تنابید میگفتم. باز جای شکر اش باقی بود که موعودگاه یعنی جای که قرار شده بود من الاغ را ببرم این طرف بود دقیق جلوی دروازه‌ سنگ. وگرنه رفتن به تنابید کمتر از رفتن به پشت کوه قاف نبود. انهم با آن الاغ لعنتی که مامور عذاب من بود.
 
راست اش بردن ان لعنتی تا همان دروازه سنگ نیز موی برتنم راست میکرد. از توصیف صفات ان فعلا همین قدر کافی است که بگویم نمونه ای مثال در بین تمام الاغ های قریه بود.
 
بر گردیم سر اصل قضیه اخم های گیره خورده مادر راه نجات را برویم بست و نچ نچ هایم اثری نبخشید. هرچه هم خودم را به زمین و زمان زدم اخرش محکوم شدم به اطاعت بدون چون و چرا. با تظاهر بی خیالی اما مقاومت به فنا رفته به نوک تخته بام نزدیک شدم.
 
یک قدم مانده به لبه ای بام استادم و دست ام را سایه بان صورت ام قرار داده به ردیف از سنگ های که عین دیوار قله ای هاله را حصار کشیده بود نگاه کردم. 
کاروان ابرهای شناور از دل آسمان اهسته، اهسته درحال حرکت بود و سینه خیز از نوک قله عبور میکردند و انسوی که نا پیدا بود پنهان می‌شدند.
چشم ریز کردم برای دیدن دروازه سنگ در میان صخره های که پهلوی ابر‌ها را شکافته و میل دریدن اسمان را داشت. ولی موفق نشدم جای مقصود را از فاصله که من قرار داشتم ببينم. محال بود آن معبرکوچک که حالا ابر هم رویش سایه افگنده بود را با چشمان غیر مسلح ببینم.
 
تا از یادم نرفته خوب است مشخصات ظاهری ان الاغ که همیشه ای خدا خون جگرم را خورده بود بنوسم.
رنگ اش سبز بود. نه از آن سبز های که احتمالا شما فکر میکنید ولی ما به ان سبز میگفتم. دچار کور رنگی هم نبودیم اما حيوانات که انگونه رنگ داشته باشد سبز میگویم. نشانه ای دیگرش دانه ای بزرگ بود به اندازه یک توپ کوچک روی ران اش بیرون زده بود و او را شهره شهر و زبان زد قریه ساخته بود. گذشته از اینها چهار استخوان بود بس! قدرتی هرچه هم می‌خورد چاق نمی‌شد انگار که یک سال است روی علف را ندیده باشد. راه رفتن اش هم که افتضاخ بود و در یک کلام روی زلزله را سفید کرده بود.
 
خلاصه مغلوب مادر شدم و پزیرفتم که الاغ را به موعودگا برسانم. با درون اشوب و ظاهر بی تفاوتی که زاییده اعتماد به نفس کاذب ام بود به سمت طویله رفتم. بیچاره سر در ابخور غم گذاشته بود و چرت میزد گمانم شست اش خبر دار شده بود که امروز چه قشقرایی براه می اندازد.
 
صادقانه بگویم جان مرگ کندم تا پالان را به پشت اش گذاشتم. وقتی یک پایم را لبه ابخور و زانویم دیگرم را روی پالان تکیه دادم و تسمه ای تنکش را کشیدم احساس غرور کردم. حداقل توانسته بودم به تنهایی یک کار را از پیش ببرم. ولی وقتی خواستم بارجامه را ببندم برق از بدنم گذشت، تنکش آنطور که باید محکم می‌شد نشده بود. مضطرب و نگران بدون تجدید نظر روی بستن تنکش، بارجامه را بستم و به قله کوه که قرار بود تا چند ساعت دیگر انجا باشم نگاه کردم.
بدون حدث و گمان مطمئنی مطمئن بودم که تا آن نقطه ای از کوه پالان از پشت الاغ میفتد این که از صفت بارز و مشهور او بود هرچند که یادم است چند بار پالانش را عوض کرده بودند و به بهترین پالان دوز های منطقه برایش پالان دوخته بود ولی باز همان خرگ و همان درگ بود.
به محض چند قدم رو به بالا میرفت مثل ماهی که از دست ادم میپرد پالان لا مصب گرب می افتاد زمین. خبره گان و تجربه داران میگفتند الاغ شما بزی است سینه ندارد که تنکش پالان را نگهدارد موله اش را نزدیک بدوزید درست میشود. خلاصه هرکس برای خودش کار شناس شده بود و یک نظر میداد. ماهم که چشم به دهان مردم بسته بودیم هر چه تجویز میکرد اجرا میکردیم ولی نتیجه صفر بود.
 
سر شما را به درد نیاورم در اولین سربالایی کنار خانه آتش بجانم افتاد. پالان لعنتی بازی بازی را شروع کرد و دل ترسیده مرا به میدان رقص کشاند سعی کردم ترس و استرس را فراموش کنم مثل مردان سالخورده تیاق بار را روی شانه ام گذاشتم و هر دو مچ دستم را از انتهای آن اویزان کردم.
 
ولی تهی دلم محشر بود قیامت سور. زیر لب خدا خدا میکردم همین امروز معجزه رخ دهد و پالان لعنتی نیفتد. معجزه که نشد هیچ از بد هم بدتر شد.
روز بد را نبینی جهنم من زمان شروع شد که مسیرم از سرگ عمومی جدا شد و راه بُز رَو کمر کیش کوه را به پیش گرفتم در ابتدای تپه ای پرخم پیچ کوزمیت قول بارجامه را باز کردم و به پشتم بستم باز هم می دیدم که سانت سانت پالان عقب می آید.
 
هنرم را بکاربردم دو شاخه ای تیاق را به لبه پالان و انتهای انرا به شکمم چسپاندم و با تمام قوت و قدرت پالان را به جلو هول دادم اگر زورم زیاد می‌بود میشد مانع افتادن اش شوم ولی خیلی زود شانه هایم خالی شد و پاهایم که روی سنگ ریزه ها لیز میخورد توان اش را از دست داد. عرق کرده بودم ونفس به شمار افتاده بود.
 
سرم را کج کردم تا ببینم آیا می‌شود تا روی تپه نگه اش داشت یانه ؟ آه از نهادم بر امد هنوز در نیمه های تپه بودم و سر بالای های بعدی همچنان سرجایش بود و مغرورانه انتظارم را می‌کشیدند. نا امیدانه تیاق را بر داشتم طبق پیش بینی ام دو قدم جلو تر پالان افتاد.
 
لامصب انگار ترمز دستی اش را کشیده باشی در جا استاد شد و قدم از قدم بر نداشت. گیره تسمه ای تنکش را که حالا زیر شکم اش امده بود به بدبختی باز کردم و از ترس اینکه فرار کند و پالان سرب مانندش روی دستم نماند با کاپشنم چشمانش را تنگ بستم. ترس خوش اخلاق ام کرده بود با صدای ملایم و عجز گونه شروع کردم بجان و قربان گفتن.
 
_اوشه، اوشه جانم.
 
دور خودم چرخی زدم شاید راهکار برای این مصیبت همیشگی بیابم که چشم تیز بین ام در شیب تپه سنگی را شکار کرد. فکری خوبی بود پالان را کشان کشان روی سنگ بردم و دشمن خوشی هایم را نیز جلوی ان اوردم. در یک حرکت غافل گیرانه پالان را از بالا انداختم روی پشت اش. 
 
تنکش را روی پالان گذاشتم و با کف دست چند ضربه ای کوبیدم. جز خاک که از لايه های ان در هوا پخش شد چیزی ندیدم این کاری بود که تقلید کرده بودم و دلیل اش را هم نمیدانستم بعد بالای سنگ رفته و به اهستگی و ملاطفت روی پالان پریدم. تسمه را دور مچ دست پیچیدم و با ته مانده ای قدرت در شانه هایم انرا کشیدم. اینبار تا سگگ تنکش بهم نجسپید دست بر نداشتم.
 
افسار نداشت یعنی لایق افسار نبود از نظر من افسار برای الاغ های می زیبد که چهار نعل راه برود و حین بار گیری هم از جایش تکان نمیخورد و پالانش هم مثل چسب به پشت اش می‌چسپید.
 
به هر صورت زنجیر گردنش اش را گرفتم و عین سیاست مداران کهنه کار دست به تدبیر ماهرانه ای زدم. خم و پیچ های که احساس میکردم شیب و میل خطر ناک دارد عينا دور نمیزدم بلکه عمدا به بیراهه میکشیدم تا از شیب بیش از حدش فرار کنم و راه ام را هموار تر کنم. تدبیر ام به ثمر نشست و به موعودگا رسیدم اما روز به نیمه هایش رسیده بود و باران نیر قصد باریدن داشت.
 
بهتر است نگویم که چه فیلم را حین بار گیری بازی کرد تا برادرم مجبور شد و مرا فرستاد که خانه برگردم ...
 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






پنج شنبه 14 تير 1399برچسب:,

|



خالق غزنوی ✿◉●●•◦بیوگرافی ◦•●●◉✿
اسم : خالق
تخلص : غزنوی
تخلص قبلی : مهران
اهلیت : پشی دهکده سکوت
جنسیت : مرد
وظیفه : نظامی پوش
هدف زنده گی : نامعلوم
فریاد :
سکوت
ارزو :مرگ
کوله بار :غم
حس : غریبی و تنهائی
عیب : گوشه گیر
دوست همیشگی : تفنگچه دستی



بیوگرافی مختصر
متولد سال 1368 در قریه علیاد ولسوالی مالستان ولایت غزنی مباشم اولین الف با تعلیم وتربیه را در مساجد قریه و فراتر ان در مدارس دینی فراگرفتم و بلاخره پایم به سوی لیسه عالی مرادینه گشــوده شد و در سال 1387 دوره ای تعلیمـی را با موفقیت سپری و راهی دانشــــــگاه شدم در پایان همین سال به پوهنتــــــون دفاع ملی کشور شامل و بعد از چــــهار سال تحصــــیل از دیپار تمینت کامپیوتر فارغ و در صفوف رزمی پوشان کشــــور پیوستم در جریان سال های تعلیمی درست در سال 1384 همرای خانم سلطانی ازدواج و هم اکنون دارای چـــهار فرزند (دوپسر و دو ختر ) ثمره ازدواج مان میباشد و همین قسم در جریان اولین سالهای که قدم بسوی مکتب لیسه گذاشته بودم مزه تلخی مهاجرت را نیز چشیدم سرانجام مــوفق شــدم دوباره تعلیم و تحصیل ام را ادامه دهم

زنده گی نامه مکمل در پنجره زیر موجود








khaleq.akbari1401@gmail.com
نازترین عکسهای ایرانی

خالق

دی 1403
آذر 1403
مرداد 1403
خرداد 1403
آذر 1402
مرداد 1402
آبان 1401
مرداد 1401
تير 1401
اسفند 1400
آذر 1400
مرداد 1400
تير 1400
ارديبهشت 1400
اسفند 1399
دی 1399
مهر 1399
خرداد 1399
آبان 1397
ارديبهشت 1397
آذر 1396
مرداد 1396
تير 1396
ارديبهشت 1396
اسفند 1395
دی 1395
مهر 1395
مرداد 1395
تير 1395
خرداد 1395
دی 1394
آذر 1394
مرداد 1394
تير 1394
اسفند 1393
تير 1392

مثلث شکسته
عبور از مرز
نتایج کانکور سال ۱۴۰۳
خاطره
گلوله ها بی رحم اند و طالبان بی رحم تر
دانشگاه کابل
نقاب غرور
نتایج کانکور سال ۱۴۰۱
معضل کوچی‌ها در مالستان
سر انجام مولوی مهدی
قتل شفیع دیوانه
جنگ ارزگان و مالستان
حاکمان افغانستان
جنگ بلخاب
سقوط مالستان
نتایج کانکور ۱۳۹۷-۱۳۹۸ مکاتب پشی
شهادت مبارگ
نتایج کانکور 1396-1397
مردم پشی در سوگ تو
جریان تقدیر از نخبه گان کانکور 1395-1396
مقاومت مردم پشی در مقابل لشکری عبدالرحمن :
تشیع جنازه شهدا میرزااولنگ
تصاویر نوسینده
نسل کشی در سایه اشرف غنی
اولین سالیاد فاجعه دوم اسد
اشتراگ کننده کانکور 1395-1396
معرفی محصلین برتر کانکور سال 1396 از میان مردم قهرمان پشی
خوشا انان که جانان می شناسند
احزاب و جنگ های داخلی در پشی
حزب وحدت اسلامی افغانستان
۹ حزب مشهور افغانستان؛ جریان‌هایی که بیش‌تر در زمان جهاد علیه شوروی شکل گرفته اند
نتایج امتحانات کانکور سال 1395-1396
برگهـــای از جلد دوم کتاب: (جنگـــهــای کابل سال ۱۳۷۱-۱۳۷۵ خورشیدی ) جنگ افشار
فاجعه افشار
بهار 1396 new year
چله چیست ؟؟؟
شهادت
افسانه
ماهی پیروزی خون بر شمشیر
ضرب المثل های هزاره گی
لحجه هزاره گی
قبائل هزاره ها
ابی میرزا
28 اسد روز ازادی واستقلا ملی چگونه رقم خورد ؟؟؟؟
گنبد بیگم
شهید قلب تاریخ
عید سعید فطر
معرفی چهره های سیاسی نظامی مردم پشی
بازی های بیاد ماندنی
گرگ های کشمیر
خاطرات از اسیران شیرداغ و ارزگان
برخورد امیرعبدالرحمن بامردم پشی
غزل ناب هزاره گی
' نتایج کانکور مکاتب پشی سال 1394-1395
علیاد در سوگ جوان ناکام
شکر یه (تبسم )
پشی در سوگ عزیزان خویش اشک غم می بارد
نتائیج امتحانات کانکور سال 1303-1394 مکاتب پشی
معرفی پشی (دهکده سکوت)


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دختری از دیار پشی و آدرس pashizeba.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





عشق بی سمر
پاور لینک
دلنوشته های من (خالق غزنوی)
غزنوی
رهگذر تنها
جاغوری یک
دایبرکه پشی مالستان
پایگاه اطلاع رسانی پشی
پشی قابجوی
شیرداغ
سرزمین شیرداغ
مسافر شب
تاریخ هزاره ها
وب سایت مردم مالستان
اموزش کمپیوتر مجازی
هزاره ها قتل عام و مهاجرت
افشار برگ از تاریخ ماست
قتل عام در افشار
ردپای عشق در جاده های پائیز
عاشقانه های من
موس بیسیم شیشه ای


Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
خاطرات
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
خاطرات یک رهگذر
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
راز پنهان عشق
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
شاپرک مجاهر
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
شادخت هزاره
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
دختر هزاره
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
پسران ودختران هزارگی
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
هزاره پیوند
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
دانستنی ها
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
کد اهنگ برای وبلاگ
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
وب سایت مردم مالستان
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
خبرگذاری بخدی
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
کلبه دلتنگی هایم
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
دل تنگی هایم
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
یک قطره باران تنها
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
عاشقانه هی فرانسوی
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
مالستان
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
علیاد خاطرات پایدار
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
باران غم در ساحل نگاهم
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
نقاب غبار الود خاطره ها
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
سکوت ساحل
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
حواله یوان به چین
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
خرید از علی اکسپرس
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
اینه دوچرخه
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
مستر قلیون
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
یکانسر
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
آی کیو مگ
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


















































































.: Weblog Themes By www.NazTarin.Com :.


--->