ایرج
کوله پشتی اش را که داشت روی دوش اش سنگینی میکرد روی شانه جابجا کرد و تسمهای پایین آنرا دور شکم اش تنک بست، برای چندمین بار بود که این کار را تکرار میکرد. به تصور اینکه هرچه کوله پشتی در پشت اش چسبیده باشد چست و چالاک تر است. اما راست اش هیچ رمق در وجود اش نمانده بود که به دویدن ادامه بدهد. ایام جوانی از خاطرش گذشت و با خودش گفت " یاد آن روزها بخیر" هرچند که هنوز هم در نگاه دیگران در صف جوانان قرار داشت ولی خودش میدانست که دیگر از ان شور و هیجان چند سال قبل خبری نیست. فتنه گری ها و شیطنت های جوانی جایش را به متانت و وقار بخشیده بود.
ادامه
مطلب |